نمیدونم اسم مصاحبهی کاری واسه اتفاقی که میخوام تعریف کنم گزینهی خوبیه یا نه؛ اگه باشه میتونم بگم که این اولین مصاحبهی کاری زندگیم بود. اولش بذارید یه کم دربارهی اصل جریان توضیح بدم. یه مجموعهای به اسم رهنماکالج دنبال یه سری آدم میگرده تا بهشون مجانی آموزش بده و اونها رو وارد یه دورهی کارآموزی کنه. اولش خیلی همچین چیزی تو ایران عجیب غریب به نظر میاد ولی خب واقعیته!
حالا منم میخواستم یکی از همین دورهها رو شرکت کنم. شنیدم حدود ۲۶۰۰ نفر دیگهم مثل من بودن. قرار بود ۳۰ نفر از جنگ بین ما در بیان تا توی یه دورهی ۶ هفتهای -مجموعا ۳۶۰ ساعت- کارآموز «دیجیتال مارکتینگ» بشن. مرحلهی اول یه آزمون اینترنتی بود که ۱۰۰ نفر اولش واسه مصاحبهی حضوری دعوت میشدن تا تکلیف ۳۰ نفر نهایی رو مشخص کنن. فکر کنم تا حد خوبی شرایط مصاحبه رو توضیح دادم. بعدا میگم که هرکدوم از اینها واسه چی مهم بود.
آزمون اینترنتی
شاید این قسمتش خیلی به بحث مربوط نباشه ولی یه نکتهی خاص داشت. توی آزمونهای اینترنتی همیشه این چالش واسهمون پیش میاد که جوابها رو توی اینترنت سرچ کنیم یا نه؟
وقتی میدونیم قراره بعدا باهامون مصاحبهی حضوری بشه کار سختتر میشه. فرض کنید سوالی که توی آزمون درست جواب دادیم رو عینا توی مصاحبه ازمون بپرسن. از بین ۵۰تا سوال تستی شاید نهایتا ۱۰تاش بود که توی اینترنت جواب قطعی و خوبی میشد براش پیدا کرد. اولش با این وسوسه مقابله کردم ولی چندتا دلیل باعث شد این کار رو بکنم. اولش اینکه هیچ جایی اشاره نکرده بودن که توی اینترنت سرچ نکنید :). فقط گفته بودن از کسِ دیگهای کمک نگیرید که حتی میتونم بهشون قول بدم تا ۱۰ ساعت قبل و بعد از آزمون هم با هیچ انسان دیگهای در تعامل نبودم. دوم اینکه وقتی آزمون اینترنتی برگزار میشه، یعنی اونام به این فکر کردن که ممکنه جوابها از سرچ گوگل یا اصلا گشتن بین کتاب و جزوه به دست بیاد. در نهایت ۲ – ۳ تا گزینه رو با سرچ انتخاب کردم. اگه واقعا تقلب حساب میشده خدا من رو ببخشه :).
قبل از مصاحبه
بذارید شرایط شبِ مصاحبه رو براتون توصیف کنم. یه آدمِ خستهی سرماخورده که از ۷ و نیم صبح بیدار بوده و یه امتحان میانترم و یه سری کار استرسی دیگه رو پشت سر گذاشته. از طرف دیگه از سرنوشت کاملا بیخبره و فکر میکنه فردا هم مثل دوشنبههای دیگهس که قراره یه سری کلاس رو نره و اگر شد به یه کلاس هم یه سری بزنه. اینها رو بذارید کنار لپتاپی که داره موزیک پخش میکنه تا اینکه تموم شدن شارژش خفهش میکنه. اما من از اونجایی که حتی حالِ جابجا کردن لپتاپ رو نداشتم، خیلی صمیمانه و عاشقانه تصمیم گرفتم تخت رو باهاش تقسیم کنم. اون یه گوشه خوابید و من یه گوشهی دیگه. احتمالا میتونید تصور کنید خوابی که هر لحظهش استرس دارید لپتاپتون زیر غلتهاتون له نشه چجوری میشه. در مجموع شرایط دردناکی بود.
صبح مصاحبه
خوابیدن یهویی شب قبلش باعث شد یادم بره آلارم بذارم. خیلی خونسرد بیدار شدم و دیدم ساعت حدود ۱۲ـه. اینجوری بود که صبح مصاحبه تبدیل شد به ظهر مصاحبه :/. نکتهی امیدوار کننده این بود که اگه آلارم هم میذاشتم احتمالا همین حوالی بیدار میشدم :دی. حدودا یه ربع گذشت تا کارهای معمولی بعد از بیدار شدن رو انجام دادم. احتمالا لازم نیست خیلی دربارهی اونها توضیح بدم. گوشیم زنگ خورد و بلافاصله حدس زدم که رهنماکالجه. گفتگو خوب پیشرفت اما فقط تا جایی که گفتن فردا باید بیاید واسه مصاحبه. منم واسه ۵ ساعت دیگه بلیت قطار داشتم و طبیعتا نمیتونستم فردا برم مصاحبه. نهایتش این شد که همون روز واسه ۲ و نیم دفترشون باشم. یعنی کلا ۲ ساعت وقت داشتم؛ واسه ناهار خوردن، آماده شدن و رسیدن.
توی پست اکسیتوسین که دربارهی مدیریت استرس صحبت کردم، گفتم که یکی از کارهایی که خیلی خوب بلدم، فضاسازی ذهنیه. بقیه بهش آمادگی ذهنی میگن. بعدا دربارهش جداگانه و مفصل توضیح میدم به امید خدا. کلیتش اینه که قبل از هر اتفاقی، شرایط محیطی، واکنشهای طرف مقابل، حرفهایی که میخوای بزنی، روند کلی اون اتفاق و چیزهای دیگه رو تو ذهنم پیشبینی و چندبار مرور کنیم تا هم یه کم از گیجی در بیایم و هم دید و تصمیم بهتری واسه روند پیشرفت کار داشته باشیم.
بدِ داستان اینه که توی یه فرصت ۲ ساعته تقریبا همهی اینها کنسله. رفتم سراغ یه روش دیگه که شاید بتونم خودم رو حداقل یه کم به این قضیه نزدیک کنم. اولین چیزی که سعی کردم به یادش بیارم، ویدئویی بود که قبلا توی سایتشون دیده بودم. شاید مسخره باشه ولی چیزهای مهمی میشد ازش برداشت کرد. مثلا یکیش این بود که متراژِ چشمیِ اون جا رو فهمیدم. من تصورم فضای بزرگتری بود و خیلی خوب بود که قبل از ورودم به اونجا این باورم عوض میشد. ممکن بود موقع ورود یه کم شوک بهم وارد کنه؛ چیزی که احتمالا ما «پسرها» توی اولین باری که رفتیم استادیوم تجربهش کردیم.
چیزهای مسخرهی دیگهای هم بودن. مثل سقف کوتاه، کاناپههای رنگیرنگی، دیزاین یه کم مدرن و صمیمی و چیزهای دیگه. وقتی این چیزای مسخره رو دربارهی جایی میدونی، توی ورودت خیلی احساسات کنترل شده تر میشن. دیگه رنگها توجهت رو جلب نمیکنن یا سقف کوتاه اذیتت نمیکنه. امیدوارم فکر نکنید دارم چرت میگم!
فکر بعدی این بود که به ایمان زنگ بزنم. میدونستم قبلا توی دورههاشون شرکت کرده و الانم یه کم باهاشون در ارتباطه. به من گفته بودن که در کنار مصاحبه باید آزمون حضوری هم بدی. ایمان میگفت جدیدا این رو به روند کاریشون اضافه کردن وگرنه اون موقع اینجوری نبوده. در کل همون صحبت کوتاهم یه کم به فضاسازی ذهنی کمک کرد. این که چندنفر مصاحبهکننده قراره جلوم بشینن، تقریبا چقدر طول میکشه، چه سوالهایی ممکنه بپرسن و یه سری اطلاعات این شکلی. احتمالا درک کنید که این اطلاعات ممکنه چقدر مفید باشن.
توی راه مصاحبه
یه کمک خوب دیگه که ایمان بهم کرد، این بود که گفت با مترو برو شهید بهشتی. عجیب بود که رهنماکالج رو نتونستم روی گوگل مپ پیدا کنم. شاید اگه همین کمک ساده نبود، یه عالمه معطل پیدا کردن آدرس و ایستگاه مترو میشدم. خلاصه این که چندتا لقمه نون و پنیر رو به جای صبحونه و ناهار به خودم قالب کردم و راهی شدم. اولش فکر کردم که بد نیست توی مترو یه لغتنامهی دیجیتال مارکتینگ دانلود کنم. توی همون چند دقیقه هم میشد یه سری جارگن دهنپرکن یاد گرفت. اون اصطلاحاتی هم که خیلی معنی دقیقشون رو نمیدونستم، از این به بعد مطمئنتر ازشون استفاده میکردم.
در نهایت این کار رو نکردم. یه کم دربارهی خودم و حرفهایی که دوست دارم بزنم فکر کردم و مثل همیشه به روبروییهام خیره شدم تا رسیدم به ایستگاه شهید بهشتی. خیلی خلاصه این که هنوزم نتونسته بودم رهنماکالج رو روی نقشه پیدا کنم، اولش یه جایی رفتم که فهمیدم اشتباهه. برگشتم و مثل ۱۰ سال پیش از روی خیابون و پلاک -اونم به سختی- پیداشون کردم.
آزمون حضوری
من و یه دوست دیگه با هم رسیدیم. میگفت داره ارشد کارآفرینی میخونه. دانشگاهش رو یادم نیست. خلاصه با هم وارد آسانسور شدیم و با هم رفتیم توی کالج. بماند که توی ۱۰ ثانیه ۳ بار با هم تعارف کردیم که کی زودتر از در رد بشه. جریان خودم رو تعریف کردم و ازش پرسیدم که با اون هم انقدر دیر هماهنگ کردن. انگار چند روز قبل بهش زنگ زده بودن و جواب نداده بوده. اما نهایتا دیروز باهاش هماهنگ کرده بودن. من حدسم این بود که شاید تو لیست رزرو بودم که انقدر دیر بهم زنگ زدن. شاید شانس من بوده. هرچند که قطعا اونهام میدونن که چقدر بد کار کردن تو این زمینه. بگذریم.
به خاطر همون فضاسازی ذهنی کوتاهی که انجام دادم، تقریبا هیچ چیز اون محیط رنگیرنگی من رو نگرفت! انگار جایی بود که ماهها توش زندگی کرده بودم. وارد شدیم، سلام کردیم و یه برگه دادن دستمون. حس خوبی بهم دست نداد. حتی نذاشتن خودمون رو معرفی کنیم. خیلی رباتیک برگههای آزمون حضوری رو تحویلمون دادن و گفتن بشینید اونجا و از خودتون هم پذیرایی کنید. انگار مثلا امتحان مدرسه بود. شاید از یه سازمان دولتی یا حداقل با تفکر سنتی همچین چیزی بعید نباشه، ولی حداقل با تصورات من از رهنماکالج یکی نبود. حتی نذاشت ۵ ثانیه رو صندلی آروم بگیریم. شاید اگه یه دقیقه بیشتر وقت میذاشت و یه کم باهامون دربارهی آزمون صحبت میکرد بهتر بود. هرچقدرم که حرفهای بدردنخوری میزد، حداقل حس بهتری میتونست واسه من ایجاد کنه.
آزمون ۳۰ دقیقه وقت داشت. ۱۰ تا سوال تشریحی داشت. توی ۳ صفحه که تقریبا مسئولیت پر کردن ۷۰ درصد اون با ما بود. یعنی تقریبا ۲ صفحه A4 باید مینوشتیم. ۳۰ ثانیه گذشته بود که من فقط ۲ کلمهی مزخرف نوشته بودم. شاید به خاطر استقبال بد هنوز آمادگی کامل نداشتم. شاید هم شروع سریع اون یکی داوطلب باعث شد هول شم. در کل یه حس گنگ و عجیبی بود. بعد از ۳۰ ثانیه یه کم اوضاع بهتر شد. بهترین کار احتمالا این موقع اینه که هرچی به ذهنت میاد بنویسی. ترجیحا حرفهای کلی و به قول معروف «صد من یه غاز». هم مغزت رو از قفلی در میاره و هم چون چیز مهمی نگفتی، نوشتنش راحته و احتمال اینکه حرف غلط بزنی کمه.
البته همزمان توی اون ۳۰ ثانیه ۲ تا تصمیم مهم دیگه هم گرفتم. یکیش لحن جواب دادن بود. تا حالا توی همهی آزمونها و امتحانهای عمرم، از جملهها و کلمههای رسمی استفاده کرده بودم. اون لحظه ترجیح دادم که غیررسمی و گفتاری بنویسم. مثل کاری که توی وبلاگم میکنم. شاید همین که خودم رو مجبور نکردم رسمی بنویسم یه کم قفل ذهنم رو باز کرد. حتی وسطهای کار اموجی هم گذاشتم واسه حرفام. نمیدونم بازخورد همچین تصمیمی چیه. شاید اگه خدا خواست و در آینده باهاشون در ارتباط بودم بپرسم ازشون. بعدش یادم اومد که فرم ثبتنام اولیه رو هم که چند ماه پیش پر کرده بودم، گفتاری نوشته بودم و از طرف دیگه مصاحبهکنندهها به وبلاگم سر زده بودن. خوب شد که حداقل تو این مورد یهدستی تو رفتارام دیده میشد.
الان که فکر میکنم شاید بشه خیلی غیردقیق گفت که نوشتن رسمی ذهن ما رو دقیقتر میکنه و میبره تو فاز علمی. به خاطر همین کسی که بعدا قراره جوابهای من بخونه، شاید خیلی دقیقتر و حساستر اونها رو قضاوت کنه. اما وقتی گفتاری نوشتم، مثل دوستی بودم که داره به رفیقش کمک میکنه. واسه رفیقه مهم نیست چقدر حرفهاش درسته. کمتر از حرفهاش ایراد میگیره. خودش خوبهاش رو سوا میکنه و از دوستش تشکر میکنه که وقت گذاشت و براش توضیح داد. میدونم چرت گفتم ولی امیدوارم کسی که قراره جوابهام رو چک کنه هم به این مزخرفات اعتقاد داشته باشه :).
تصمیم بعدی مربوط به جارگننویسی بود. دیجیتال مارکتینگ احتمالا یکی از جارگونخیزترین حوزههای علمی یا کاریه. قبلا توی همون پست جارگن گفتم که به نظرم توی محیطهای تخصصی جارگن پر از فایدهس. واضح بود که طرفی که جواب من رو میخوند به این حوزه مسلط بود و من هم احتمالا باید آدم آشنایی با این حوزه بودم. پس جارگنگویی بین ما چیز عجیبی نبود. ولی من در کمال تعجب تصمیم گرفتم که ساده بنویسم. شاید همون قضیهی رفیق صمیمی بود. دوست نداشتم خواننده رو نسبت به کلمات و اصطلاحات حساس کنم. اینجوری جملاتم هم طولانیتر میشد و استرس کمتری بابت جواب دادن به سوالها داشتم. الان که فکر میکنم احساسم اینه که انتخاب اشتباهی بود. شاید اگه توی چارچوب استاندارش از جارگون استفاده میکردم بهتر بود.
اصل مصاحبه
توی دبیرستان یه دبیر باحال داشتیم. وقتی این بنده خدا چیزی درس میداد، مثل اکثر درسهای چرت مدرسه واسهمون سوال میشد که اینها واقعا به چه دردمون میخوره (میتونید ۲ جور بخونید این جمله رو). دبیر محترم هم معمولا به شوخی این جواب رو میداد که ممکنه یه جایی آدمخوارها گیرتون بندازن و بگن فقط اگه بتونی این سوال رو حل کنی آزادت میکنیم.
فکر کنم واسه مصاحبهی منم شرایط این شکلی پیش اومده بود. قبلا تا یه جایی بحث دربارهی مصاحبه میشد، سریع ازش رد میشدم. چون فکر میکردم احتمالا هروقت بهش نیاز داشته باشم میتونم به موقع دیتای کافی دربارهش جمع کنم. اما خب نهایتا توی این مورد و زمان محدودش نشد.البته طبیعیه که نباید هر آشغالی بریزیم تو ذهنمون به این امید که یه روزی ازش استفاده کنیم. در کل یه فکت بود که بگم از این نظر شرایط با روندی که میخواستم پیش نرفت. اینم بگم که شبِ بعد از مصاحبه یه سرچی توی اینترنت زدم و خداروشکر کردم که وقت نشده بود راهنماییهاشون رو ببینم! قسمت زیادیش چیزهای بدیهی و بقیهش هم چیزهایی بود که حداقل سلیقهی من نبود.
البته طبیعیه که نباید هر آشغالی بریزیم تو ذهنمون به این امید که یه روزی ازش استفاده کنیم. در کل یه فکت بود که بگم از این نظر شرایط با روندی که میخواستم پیش نرفت. اینم بگم که شبِ بعد از مصاحبه یه سرچی توی اینترنت زدم و خداروشکر کردم که وقت نشده بود راهنماییهاشون رو ببینم! قسمت زیادیش چیزهای بدیهی و بقیهش هم چیزهایی بود که حداقل سلیقهی من نبود.
فکر کنم اسنیکرز این جمله رو دربارهی من گفته: وقتی گشنهای، دیگه خودت نیستی. احتمالا میفهمید که وقتی صبحونه و ناهار نخوردی و ۴۰ دقیقهم سعی کردی هر خزعبلی تو ذهنت میاد رو بنویسی، شدیدا احساس گشنگی میکنی. از همون فرصت چند دقیقهای بین آزمون و مصاحبه استفاده کردم. یه سری چیز رو میز بود که من نهایتا یه دونه پای سیب و یه آبمیوه برداشتم. اگر میتونستم احتمالا باید چندبرابر از خودم پذیرایی میکردم ولی خب طبیعتا انقدر احمق نبودم که همچین رفتار ابلهانهای از خودم نشون بدم. همون قدرم بد نبود. مصاحبهکنندهها اومدن و منم رفتم سمتشون.
گفتم «بشینم؟». طبیعتا گفتن «آره» و مصاحبه شروع شد. اول گفتن خودت رو معرفی کن. منم هرچی به ذهنم رسید گفتم. بعضیها میگن این سوال حرفهای و زیرکانه طراحی شده تا نگاه شما رو بسنجه و غیرمستقیم بشناسدتون. اما من بیشتر یه سوال دستگرمی و تعارف عادی ایرانی در نظر میگیرمش. اسمم، سال تولدم و رشته و دانشگاهم رو گفتم. وسطش یه داستان کوتاه هم تعریف کردم. این که شهر X به دنیا اومدم، اصالتم واسه شهر Yـه، ۸ سال توی Z زندگی کردم و ۱۰ سال هم قم. الان هم که تهران دانشجوئم. بعدش اونهام گفتن که پس احتمالا بعدا هم یه جای دیگه زندگی میکنی (یه چیزی تو همین مایهها). به نظرم اینکه توی شروع، صحبتهامون رو جوری تموم کنیم که مخاطب یه گزینهی خوب واسه واکنش داشته باشه خیلی چیز مهمیه. کلا فضای گفتگو رو گرمتر میکنه. تنها چیزی که فرصت کردم قبل از مصاحبه بهش فکر کنم همین بود. البته احتمالا میتونستم خیلی بهتر هم اجراش کنم. (دارم وانمود میکنم برنامهریزی شده این حرکت رو زدم.)
یه نکتهی مهم توی مصاحبههای کاری بحث حقوق و شرایط کاری و غیره است. خداروشکر اینجا من این دردسر رو نداشتم و همه چیز از قبلش معلوم بود و دو طرف قبول کرده بودیم. وگرنه هیچ وقت نمیشه توی ۲ ساعت دربارهی حقوق درخواستی و شرایط کاری مناسب فکر کرد و تصمیم گرفت.
چرا دوست نداشتم درونگرا به نظر بیام؟
من قبل از مصاحبه یه انتخاب دیگهم کردم. اونم برونگرا بودن توی مصاحبه بود. برای منی که به طور فجیعی درونگرا به حساب میام -هرچند خودم تکذیبش میکنم- همچین کاری احتمالا فیلم بازی کردن حساب میشه. فیلم بازی کردن هم اگه مستقیما باعث سوتی نشه، حداقل حس مصنوعی بودن و عدم صداقت رو منتقل میکنه. اصل انتخابم به خاطر شرایط بود. حتی «سوزان کین» هم که میخواد ما رو متحد کنه اول بهمون میگه که برونگراها واسه انتخاب شغل یا عضویت توی گروهها شایستهتر به نظر میان. از طرفی یکی از ویژگیهای اصلی آدم مورد نظر اونها، تونستن کار گروهی بود. بازم احتمال زیاد واسه این خاصیت بیشتر روی برونگراها حساب باز میکردن. منم ترجیح دادم خودم رو اینجوری نشون بدم.
اما اینکه من واقعا فیلم بازی کردم؟ اصلا! حرفی که میخوام بزنم شاید خیلی دقیق و علمی نباشه. درونگرا/برونگرا بودن خیلی وقتها انتخابیه. ما هیچوقت درونگرا/برونگرای مطلق نیستیم و بعضی وقتها با توجه به شرایط، نشانهها یا رفتار گروه مقابل رو نشون میدیم. ممکنه این کار آگاهانه یا ناخودآگاه باشه. من فقط سعی کردم آگاهانه ذهنم رو روی برونگرا بودن سوییچ کنم. قطعا بعدش هم برونگرای مطلق نبودم فقط یه کم از حد استاندارد خودم شیفت داده بودم. البته این سوییچ کردنه خیلی انرژی میگیره لعنتی.
اصن یه جور دیگه بگم. استقلالی یا پرسپولیسی بودن صفر و یکیه. اگه استقلالی باشیم هیچ وقت نمیتونیم مغزمون رو سوییچ کنیم رو پرسپولیسی بودن. هیچ وقت از گل خوردن پرسپولیس ناراحت نمیشیم. نهایتا میتونیم به این کار وانمود کنیم. خلاصه اینکه طیفی نیست. یه نفر نمیتونه همزمان ۸۰ درصد طرفدار استقلال باشه، ۳۰ درصد طرفدار پرسپولیس (الگومون علی آقا پروینه :دی). اما کسی که طرفدار موسیقی پاپه، همچین موضعی نسبت به موسیقی کلاسیک یا سنتی نداره. ممکنه بیشتر پاپ گوش بدیم اما اگه مثلا توی ماشین با کسی باشیم که به موسیقی کلاسیک علاقه داره، بیشتر از همون جنس موسیقی پِلِی کنیم. ما به طرفدار موسیقیِ کلاسیک بودن وانمود نکردیم؛ فقط چیزی که باهاش مخالف نبودیم رو یه کم پررنگتر از علاقهی اصلیمون نشون دادیم. این حرکت میتونه واسه جلب رضایت طرف مقابل یا هرچیز دیگهای باشه. این که منم تصمیم گرفتم خودم رو برونگراتر نشون بدم احتمالا از جنس همین مورد دومه.
تحسین میخواستم یا اعتماد؟
شاید مقابل هم قرار دادن این دو تا خیلی منطقی به نظر نیاد. محمدرضا شعبانعلی توی کلاس مذاکره میگفت که خیلی مواقع این دو تا خواسته توی جبههی مقابل هم قرار میگیرن. خیلی شهودی نسبت به حرفش ندارم. سعی میکنم فعلا پذیرفته در نظر بگیرمش. یه جای ساده که میتونیم تقابل این دو تا رو ببینیم، موقع گفتن نقاط ضعف یا شکستهامونه. نقاط ضعف هیچ وقت تحسین نمیشن اما اگه توی یه تعادل با نقاط قوت گفته بشن، میتونن نشونهی صداقت ما باشن. کسی که نقاط قوت و ضعفش رو در کنار هم میگه، احتمالا برای همهی ما قابل اعتمادتر و موجهتره. حالا سوال اینه که ما توی مصاحبه به کدومش نیاز داریم؟
اعتماد
سعید یگانه قبلا توی وبلاگش نوشته بود که وقتی واسه استخدام جایی میرید واسه مصاحبه، توی ذهن مصاحبهکننده که مثلا مدیرعامل شرکته، همش این میگذره که من میتونم به این بنده خدا اعتماد کنم یا نه؟ سرِ چه سفرهای بزرگ شده؟ چقدر ممکنه فردا سرم کلاه بذاره و یه پولی برداره و بزنه به چاک؟ کلا چیزهایی که اکثرا از جنس اعتماده. اما من هم به اعتماد نیاز داشتم؟ وقتی میخواید توی یه شرکت استخدام شید احتمالا یه طول عمر حداقل ۱ ساله واسه کار خودتون در نظر میگیرید. به علاوه یه سری اختیار توی بعضی حوزهها. در ضمن شما همیشه جلوی دید رئیستون نیستید. پس اگه بخواید زیرورو بکشید، کارتون راحتتره. اما کار من چی قرار بود باشه؟ یه بچهی خوب که هرروز سرِ ساعت بیاد اونجا، همیشه یه سری آدم روی کارمون نظارت میکردن، اختیار خیلی خاصی نداشتیم و از همه مهمتر عمر همکاریمون فقط ۶ هفته بود. از طرف دیگه ادعای رهنماکالج اینه که این دوره رو با نیت پیدا کردن نیروی کار برگزار نمیکنه. بعد از اینکه بهت آموزش دادن باهاشون خداحافظی کنی و حتی بری توی شرکت رقیبشون. در نتیجه شاید خیلی عنصر اعتماد مهم نبود.
البته یه جایی نیاز بود که اعتماد اونها رو جلب کنم. اونها باید مطمئن میشدن من به اندازهی کافی برای این کار انگیزه دارم و میتونم واسهش وقت و انرژی بذارم. خلاصهش اینکه وسط کار یه دفعه دستشون رو توی پوست گردو نذارم. به موقع بیام و کارهام رو انجام بدم و برم. من توی این مورد افتضاح عمل کردم! البته زمان کم من اجازه نداد به اندازهی کافی از قولهام مطمئن بشم. میخواستم با ۲ تا از استادام که کلاسشون با دوره تداخل داشت صحبت کنم تا یه کم توی کوییز و حضور و غیاب کمکم کنن. اما خب فرصتش نشد و تنها چیزی که تونستم تحویلشون بدم این بود که سعی میکنم مشکل رو حل کنم. حتی خیلی بیشتر میتونستم روی این تاکید کنم که من تمام سعیم رو برای این کار میکنم ولی منِ ابله این کار رو نکردم.
اونها دوست داشتن که من تمام وقت اونجا باشم ولی منم باید خیلی مِلو بهشون میگفتم که این کار شدنی نیست. چیزی که میدونم اینه که احتمالا توی این مورد نتونستم قانعشون کنم. بعدش دائما سوال میپرسیدن که مطمئنی میتونی وقت و انرژی واسه این کار بذاری؟ منم قاطع جواب میدادم که حتما. ولی بازم احتمالا نمیتونستم این عدم قطعیت رو واسهشون حل کنم.
تحسین
حالا بحث دیگه اینه که من تحسین میخواستم؟ این که از دستاوردهام صحبت بکنم، نقاط قوتم رو بگم و کلا خودم رو آدم موفقتر و موجهتری جا بزنم. این قضیه با دروغ گفتن فرق داره. قرار نبود چیزی رو به خودم اضافه کنم، فقط میتونستم انتخاب شده یه سری چیز رو از خودم حذف کنم. اینجوری آدم بهتری دیده میشدم ولی بازم به قول محمدرضا شعبانعلی یه تیکه از اعتماد رو از دست میدادم. الان که فکر میکنم احتمالا باید بیشتر به سمت تحسین متمایل میشدم. باید این تصمیم رو قبل از شروع مصاحبه میگرفتم ولی چون وقت نبود من از استراتژی باستانی «یکی به نعل، یکی به میخ» استفاده کردم. تا توی بازخورد حرفهام میدیدم که خیلی دارم خودتخریبی میکنم، یه کم بیشتر میرفتم سمت تحسین و تا میدیدم زیادی دارم خودم رو بالا میبرم، یه کم از نقاط ضعفم میگفتم. مجموعا اینکه به نظرم من باید بیشتر دنبال تحسین میگشتم ولی نتونستم این کار رو خوب انجام بدم.
باید مینوشتم!
تا قبل از وبلاگنویسی خیلی کم میشد که افکارم رو بنویسم. خودِ وبلاگنویسی به کنار، خیلی از فکرها و تصمیمهای دیگه بود که به مرور یاد گرفتم روی کاغذ بیارمشون. تا الان تنبلی نمیذاشت ولی بعد از نوشتن دیدم که چقدر این کار به درد بخوره. شاید بدیهیترین فایدههاش این باشه که چیزی از قلم نیفته و راحتتر به جوانب کار بشه فکر کرد. اگر وقت داشتم احتمالا کل حرفهایی که میخواستم بزنم رو روی کاغذ یادداشت میکردم و با خودم میبردم. حتی ۲ – ۳ تا جملهی کلیدی و مهم رو هم کامل جملهبندی میکردم. ولی خب این کار رو نکردم. مشکل کجا خودش رو نشون داد؟ زمانی که فقط از بازاریابی محتوایی صحبت کردم.
وقتی که چیزی توی فکر ما است، معمولا متوجه نمیشیم که توی تمرکز روی موضوعات مختلف، داریم زیادهروی میکنیم یا کم میذاریم. از طرفی بد نیست که توی مصاحبه، بیشتر روی چیزهایی که بیشتر توشون مهارت داریم تمرکز کنیم. لازم نیست حتما همه چیز رو بدونیم. این اشتباهیه که قبلا خود من هم میکردم ولی الان سعی میکنم کمتر برم سمتش. اما مشکل اصلی اینجا بود که من زیادی روی «تولید محتوا» و «بازاریابی محتوایی» تمرکز کردم. وقتی از خواب بیدار شدم که مصاحبه کننده پرسید: «غیر از محتوا دیگه چه کارهایی بلدید؟». همین شوک باعث شد یه کم تمرکزم به هم بخوره. من فرصت نکرده بودم به موضوع دیگهای غیر از محتوا فکر کنم به خاطر همین مجبور بودم هرچیزی که در لحظه به ذهنم میاد رو بگم. از طرفی درست و کامل نمیتونستم جواب سوالهای مصاحبهکنندهها رو بدم. شاید به این خاطر که خودم رو مجبور کرده بودم بلافاصله و بدون مکث صحبت کنم. فکر میکردم حاضرجوابی میتونه توجه بیشتری برای من بخره. همین موضوع باعث شد که زیاد پرت و پلا بگم. چیزهایی که عمرا نباید میگفتم رو گفتم، مهمترین چیزها رو یادم رفت بگم و بدتر از همه جوابهای غلط دادم. اونها از «آنالیز داده» صحبت کردن، من با «دادهکاوی» بهشون جواب دادم. اونها از «تجربه» صحبت کردن و من از «علاقه» گفتم. کلا اوضاع افتضاحی بود.
چرا خودم نبودم؟
تا الان گفتم که سعی کردم تا جای ممکن «خودم» باشم. اما جایی که فکرش رو نمیکردم خیلی ناخودآگاه مجبور شدم رول بازی کنم! باید برگردیم به فاصلهی بین تموم شدن آزمون حضوری و شروع شدن مصاحبه. گفته بودم که با یکی دیگه از بچهها همزمان وارد شدیم و طبیعتا همزمان شروع کردیم به آزمون دادن. من چند دقیقه زودتر آزمون رو تموم کردم و منتظر مصاحبهکنندهها بودم. طبیعتا به نظر میومد که حق منه زودتر برای مصاحبه دعوت بشم. اما وقتی برای این کار اومدن، از اون بنده خدا اجازه گرفتن واسه این کار. با این دیالوگ که: «ایشون مسافرن و عجله دارن، اگه مشکلی نداره اول با ایشون مصاحبه کنیم». شاید مسخره به نظر بیاد ولی همین اتفاق یهویی باعث شد خیلی از تصمیمهام عوض شه. من واقعا عجلهی زیادی نداشتم. طبیعی بود که فردا نمیتونستم برای مصاحبه برم ولی اگر تا ۱ ساعت دیگه هم اونجا میموندم به قطار میرسیدم.
قبلش یه قصه آماده کرده بودم که از کجا با وبلاگنویسی و تولید محتوا آشنا شدم و چیکار کردم و به کجا رسیدم و چیها تولید کردم و تجربههام توی این مسیر چی بوده. اما خب دیدم پیشفرض ذهنی مصاحبهکنندهها اینه که من عجله دارم. برای کسی که عجله داره احتمالا قصه تعریف کردن پارادوکس بزرگی میتونه باشه. وقتی کار به جایی رسید که باید داستان رو تعریف میکردم، سعی کردم ازش شونه خالی کنم. به خاطر همین گفتم که این موضوع قصه داره که الان ممکنه وقت نشه. و جواب اونها؟ «اشکال نداره تعریف کن!». در واقع یه سوءتفاهم و سوءبرداشت که مقصرش من نبودم و میشد با یه توضیح ساده که «خیلی هم عجله ندارم البته» راست و ریست بشه، اینجا تشدیدم شد. بازم میتونستم بگم «عه! پس اگه وقت هست بذارید کامل براتون تعریف کنم» ولی ذهنم رفت سمت این که «حالا که اصرار میکنید خیلی خلاصه براتون میگم». همون خلاصه کردن داستان و عجلهی «نمایشی» -که حقیقتا ناخودآگاه ایجاد شده بود و توی لحن و سرعت صحبت کردنم هم تاثیر گذاشته بود- باعث شد توی روند همون قصه هم حسابی گند بزنم.
بعد از مصاحبه
وقتی یه چیزی رو خراب میکنی و متوجهش نیست، ممکنه خیلی احساس بدی نداشته باشی. ولی وقتی خودت متوجهی که چیکار کردی، واقعا اوضاع بدیه. توی ذهنم داشتم همهی اشتباهات رو مرور میکردم. اون قدر ذهنم مشغول بود که حتی توی مترو، قطار اشتباه سوار شدم. توی مترو همش به این فکر میکردم که همین الان بهشون زنگ بزنم و بگم «به جون خودم میدونم که چه چرت و پرتهایی تحویلتون دادم. اونها رو بیخیال شید و بذارید براتون توضیح بدم چه چیزهای مهمتری بود که باید میگفتم و یادم رفت». توضیح دقیقترش این بود که مهمترین چیزها رو یادم رفته بود و پَستترین موضوعات رو کامل توضیح داده بودم. بعد از یه مدت سعی کردم بزنم به فاز بیخیالی ولی نشد. همین نوشتنه تا حدودی داره کار خودش رو میکنه. هرچند همین چند دقیقه پیش بازم یه چیز جدید یادم اومد که باید میگفتم و نگفتم. دوباره یه کم پکر شدم. کلا خداروشکر قضیه توی ذهنم سردتر شده تا الان. در مجموع اینکه «بیخیالش!».
تهبندی
هنوز نمیدونم نتیجهی مصاحبه چی میشه. شاید اونهام درک کنن که من چقدر سرعتی برای مصاحبه آماده شدم (درستترش اینه که اصلا آماده نشدم). شایدم چیزهایی که من بهشون توجه کردم برای اونها خیلی هم اهمیتی نداشته. اصلا شاید این مصاحبه و نتیجهش تاثیر بزرگی هم توی زندگی من نداره. حتی این رو مطمئنم که خیلی خیلی بیشتر از حقش بهش فکر کردم و دربارهش حرف زدم.
اگه الان دارید فکر میکنید که چرا وقت گذاشتید و این مزخرفات رو خوندید باید بگم که حسابی شرمندهم! میدونم که نسبت به طولش عمق کمی داشت ولی برای خودم خیلی مهم بود که یه جا ثبتش کنم. حالا که دارم پول هاست و دامنه میدم، چه جایی بهتر از اینجا :). بعضی جاهاش زور زدم یه نتیجهی اخلاقی هم از حرفهام بگیرم که خیلی هم بد نشد انصافا. مجموعا توکل به خدا. من تجربه رو به دست اوردم، بقیهش نمیدونم چی میشه دیگه.
ادیت: تهِ قصه این شد که قبول شدم و مسیر زندگیم تا حدودی عوض شد. بعدا یه پست دیگه درباره خودِ دوره و آدمهای باحالش مینویسم. فعلا این عکس یادگاری آخر سالمون بمونه اینجا